اصطرلاب

مست میکند مرا اندیشه فرزند تمدّنی بودن که تجلیگاه هنر اسلامی شد

اصطرلاب

مست میکند مرا اندیشه فرزند تمدّنی بودن که تجلیگاه هنر اسلامی شد

هامون

شمس‌الدّین فرمود،

«رند عالم‌سوز را با مصلحت‌بینی چکار»

و جلال‌الدّین خواند،

«ظالم آن باشد که مصلحت نکند»

و ریحان، زیرکی را گفت این احوال بین، سرگردان درین بحر شرقی.

سهب

... ای دریغا مرهمی ...

حجب

اگر  دلی را شکستی از چشمان صاحبدل حیا کن، که
«حیا به چشم است».

آنکه نخستین روز مرا ریحانه خواند، به ریحانه‌اش گفت.

شبگیر

بعید میدانم که  اندیشه‌ای،
به عمق تلخی پنهان در پرده «مشکلی نیست»، رسیده باشد.

در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده‌ای که در قدح غمگسار توست

داهیه

ادا نمیکنی،
شاید هم ریحان را شایسته چنین حقی نمیدانی.
شکستنی را بر لب پرتگاه نگه میداری.

... به کنه آن نرسد صد هزار فکر عمیق