اصطرلاب

مست میکند مرا اندیشه فرزند تمدّنی بودن که تجلیگاه هنر اسلامی شد

اصطرلاب

مست میکند مرا اندیشه فرزند تمدّنی بودن که تجلیگاه هنر اسلامی شد

فصحا

راست میگفت،
هر چاهی یوسف ندارد.

شاید هم نمیدانست ریحانه به اندازه همه کتابهای نخوانده نادانست.

آنجا ببر مرا که شرابم نمیبرد

پرنیان

هنوز داغدار آواز بودیم،

این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی ...

قطا

مِنَ الْحُسینِ ابْنِ عَلی إلی بَنی هاشِمْ:
«فَکَأَنَّ الدُّنْیَا لَمْ تَکُنْ وَ کَأنَّ الْآخِرَةَ لَمْ تَزَلْ»

دارج

فارغ از آنکه سخن پایان قلم باشد و یا قلم پایان سخن،
تنها هوس 
اینروزها  نه سخن ، که لغزاندن گچ بر تخته‌‌ایست.

به دل دارم تمنای کسانی
که اندر دل تمنای تو دارند

خسور

میترسم از نشانه‌هایی که در مقابل باورهایم ظهور میکنند.
مگر نگفته بودند

... إنْ کانَ وَعْدُ رَبًِنا لَمَفْعُولا