اصطرلاب

مست میکند مرا اندیشه فرزند تمدّنی بودن که تجلیگاه هنر اسلامی شد

اصطرلاب

مست میکند مرا اندیشه فرزند تمدّنی بودن که تجلیگاه هنر اسلامی شد

BMS

آغاز این حزن آن بود که فیزیک را نه چنان که ریحان،
بل چنانکه غیر میخواهد، باید بخواهم.

ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از این

ابره

حیف نام بزّاز بر دلّالی که معنای «یک چارک» را نداند.

لیکن آنجا که غرض روی هنر پرده کشید
دین و دل میرمد و ذوق و ذکاء میمیرد

رحض

فرهنگ، هرچقدر هم فاخر،
اگر به فضیلتی اخلاقی منتهی نشود،

جز اسباب تفاخری موهوم نیست.

و اندر آن دایره سرگشته پابرجا بود

رهص

نمیدانی.
ریحانه دارد تمام میشود،
از سکوت ریحان در هیاهوی بی‌محل این باغ شدّاد.

نمیدانی.

فَدَعَا رَبَّهُ أَنِّی مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ

عنا

میدانی،
میاندیشم شاید رنجیدگی و تعب ۸۳ ایها برای معبود هم دلنشینست.
کسی چه میداند.
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی

دحض

دریغ که از چیستی ناوک شهاب سخنی نگفت،
آن زمان که برایم تقریر کرد

زجور چرخ چو حافظ بجان رسید دلت
بسوی دیو محن ناوک شهاب انداز

تعذیر

الها،
 فرهنگ را 
 نه دسیسه فریب وجدان،
که
 بنیان ایمان ریحان بخواه.

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

معاضدت

از دو گفتم،
تا از یک پرسیده شوم.
که نشد.

گمان مبر که بر آن دل قرار باز آید