اصطرلاب

مست میکند مرا اندیشه فرزند تمدّنی بودن که تجلیگاه هنر اسلامی شد

اصطرلاب

مست میکند مرا اندیشه فرزند تمدّنی بودن که تجلیگاه هنر اسلامی شد

فصم

گویی آنها که جَعَلوا الْقُرْآنَ عِضین،
از خاطر برده‌اند که لایُمْکِنُ الْفِرارُ مِنْ حُکومَتِکْ.

گر طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیست
نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود

عوا

اینروزها آرزو، رفتن بر بام این آجرهای محصور میان درختان گردو و انار،

و فریادهای پیاپی از این مجلس معصیت اله است.

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
من چرا ملک جهان رو به جویی نفروشم

ملهم

کیهانشناسان، قومی که تمام نمیشوند:

پس از یک و ماه و نیم مصاحبت هر روزه با این مخلوقات، فهمم شد که بسان کودکی هستند مترصد لعبت زیبا و فاخری در دست کودک دانای دیگر. از پی تصاحب آن به هزاران حیلت، سعی بلامحلی در بهره از آن میکنند. لیک چون دانشش را ندارند، یا نابودش میکنند و یا در چاله‌ای رها. این رویه برخلاف ریسمان دوستانست که خود را ورای طبقه کارگری گرانش میدانند. همین لطف ریسمانیهاست که عیسای فیزیک را به کیش خویش میگذارد و موسایش را هم به کیش خویش.

خدایا، لعبت گرانش را تا میزانش در قیامت فیزیک، از شهود کیهانشناسان مصون دار، آمین.

دردا و حسرتا که عنانم زدست رفت
دستم نمیرسد که بگیرم عنان دوست

اُخرایی

الا ای خسرو گرانش کوانتومی حلقه،
دریغ که کلام سرزمین پارس نمیدانی تا برایت بخوانم

نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش

مهذّب

میدانی،
ارزش‌گذاری دوگانه بیش از دروغ عیان، ریحان را میفرساید.

لطف حق با تو مداراها کند
چونکه از حد بگذرد رسوا کند

فلق

بردباری در قبال فراموش شدن بمراتب سختترست،
امّا میسرتر، امکانپذیرتر.

... به ازین دار نگاهش که مرا میداری

گریوه

ترسناکست،
نترسیدن ریحانه را میگویم
.

مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی

رهبان

وقتی خاص بودن عام شد، تنها خاص عامیّتست.

حافظ آن ساعت که این نظم پریشان مینوشت
طائر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود