همانقدر که دروغ خوب آنیست که باورپذیر باشد،
احتمالا صداقت خوب هم آنست که چنان باشد.
تا تو نشوی رسوا آن سر نشود پیدا
کان جام نیاشامد جز عاشق رسوایی
وقتی ریحان (البته به حق) باغ را شدّاد خواند،
نمیدانست صبح صد و شصت و پنجم حافظ میگوید
شراب نوش و رها کن حدیث عاد و ثمود
و شب چهاردانهء مشتری در آسمانش میبیند.
به باغ تازه کن آیین دین زرتشتی [ریحانه]
ما نه تنها در تاریخ،
بلکه در همین «حال» میان این آشنانمایان ناآشنا هم گم میشویم.
گفتی از حافظ ما بوی ریا میآید
آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی
میدانی،
آن هنگام که در عالم ذر، ریحان در صف تقسیمِ «سوال پرسیدن» هروله میکرد،
باغیّون* در صف تقسیم توهّم دانایی زنبیل گذاشته بودند.
سرانجام این تناقض میترساندم.
* آدمهای بزرگ و کوچک باغ
اگر نشستن گچ روی لباست بیشتر از اتلاف وقت شنونده نگرانت میکند،
احتمالاً شایسته نام معلمی نیستی.
سنجش یکسال عمر ریحانه در گرو ساعتی از عمر آن دیگری بود که به جد نگرفت و کار از کار گذشت.
ناراحتم. به غایت ناراحتم و حتی ... .
شاید هم از عدل زمینی بیش از این خواستن، خطا باشد.
تو بگو، کجاست مشتاق شنیدن و گفتن از آنها؟
وانگه به یک پیمانه می با من وفاداری کند.
سحر با باد میگفتم حدیث آرزومندی ...