اصطرلاب

مست میکند مرا اندیشه فرزند تمدّنی بودن که تجلیگاه هنر اسلامی شد

اصطرلاب

مست میکند مرا اندیشه فرزند تمدّنی بودن که تجلیگاه هنر اسلامی شد

شمسا

نوازش تارهایی که بر تراشیده دست ریحانه نشسته‌اند.
چه آرزوی محالی.

همچو شمعی در فراقت هر شبی
تا سحر عطار گریان خوشترست

سه‌گاه

کسی چه میداند،

شاید این بهت عظیم از آیات کیهان هم  ده رکوع بخواهد.

اینهمه عکس می و نقش نگارین که نمود
یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد

سهی

آرزو،
ایمان به این بود که،
پرواز از سکوت پیله است نه هیاهوی کیله.

... چون نیک بنگری همه تزویر میکنند

سلاب

مگر نه اینکه هرکس مسئول گل خودش است،
تو بگو، ریحان مسئول ریحانه بود یا ریحانه مسئول ریحان
که این شد؟

در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی در کنار طاق بود

مُنهی

هنوز هم،
بعد از دویست و هفتاد و هشت صبح،
بهم برمیخوره.
تا ریحانه ایمان بیاره وقتی نه به ایمان قدم در مسیری میذاره،
تبعاتش جز بر گردن خودش نیست.
اشتباه کردم.

مطمح

الها،
داغ گوینده خوب QG بودن را بر دل ریحانی که حق شنونده خوب بودنش را ادا میکند مگذار.

دورم بصورت از در دولتسرای تو
لیکن به جان و دل ز مقیمان حضرتم