حلنشدنیترین قسمت هر مشکلی، نظرات بقیه در مورد اون مشکله.
خصوصاً نظراتیکه از جانب کسیکه اصلاً مورد شور واقع نشده صادر میشه.
محتاج جنگ نیست برادر نمیکنم
دوست دارم مدادرنگی هدیه بدهم،
به کودکی که از شوق پرواز کند.
میدانم، حسرتش بر دل ریحانه میماند.
کودکان وطن چنان تشنهاند که نمیدانند رنگ چیست.
لَهُ مَقالیدُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض، لَهُ مَقالیدُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض، لَهُ مَقالیدُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض
لَهُ مَقالیدُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض، لَهُ مَقالیدُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض، لَهُ مَقالیدُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض
لَهُ مَقالیدُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض، لَهُ مَقالیدُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض، لَهُ مَقالیدُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض
...
در خلوت، به کدام خدا ایمان داری؟
میدانی،
از اینکه چنین نقطهای را دو راهی میدانم از خود شرم دارم.
راه روشنتر آنست که ریحانه پر تردید را هم به شک بیاندازد.
کلمات محبت آمیز اگر با رفتاری متناقض همراه باشند،
جز دروغ نیستند،
و،
وَیْلٌ یَوْمَئِذٍ لِلْمُکَذِّبِینَ.
میدانی،
من از شرقم، فرزند اشراق.
با ستر عیب اشراق مانوسم و با مشورت پیرمغان.
با من از تراپی مستدل و منطق غرب نگو.
از اختیار من بود یا جبر تو،
که نه در جوار خورشید، که در مجانب تاریکی،
و نه هزارمین نام، که نخستینش،
از خاطر ریحان رفت.
تو هیچ عهد نبستی که عاقبت ...
میدانی،
چندماهیست که بدون خیالی میگذرد.
بدون آن خیالها که دل را گرم میکند و چای را سرد.
میدانی، میترسم ازین ناخیالی
... که بنده را نخرد کس به عیب بیهنری
کاش چشم در چشم میدانستم که میدانی یا نه.
به رئیسی که نخستین حیلهاش بر سر اندازه میز ریاستش باشد، چه حسّی میتوان داشت؟
انتظار حصول اخلاق از فعلی که از راهی غیراخلاقی برایش هزینه شده باشد چندان بجا نیست،
حتی اگر آن فعل زیارت حسین (ع) باشد.
حسین(ع) شهید مکارم اخلاق بود.
خداوندا،
ریحانه را با نخوردن ترشی نیآزما، آمین!
طرفدار دروغ و بیعدالتی عیان چه پیوندی با اخلاق میتواند داشته باشد ریحان؟
اخلاق مطلقست و توجیهناپذیر. یادت باشد ریحان.
میدانی،
اینروزها حال پدرِ حبیبِ مدار سفر درجه را دارم.
سرگردانم،
در کوچههایی که روزی طهران بودند.
فکر میکنم چنین اطمینانی رو اولین باره در این موضوع تجربه میکنم.
قصه کوتاهیست امّا به بلندای لذت تمام این سالها.
تمام دانستههایم و حتی اشتیاقم به بیشتر دانستن، از معلّمیست که اندکی بعد از اولین درس، تصمیم گرفتم دیگر سلامش نکنم.
شاید هم چنین وثوقی به صحت افکار چندان با توحید سازگار نباشد.
عاشق دردیکش اندر بند مال و جاه نیست
بهار ۱۴۰۰، سمینار برخط دانشگاه تهران. سخنران مدعو، شومنی کیهانشناس بود. تعریفی به غایت اشتباه از کدری عالم کرد. شک کردم. به معلم اسبق که در جلسه حاضر بود پیام دادم، اشتباه را تائید کرد. و من مات و مبهوت گذشتم.
زمستان ۱۴۰۰، سخنرانی دانشگاه شهید بهشتی. در سخنرانی گفتم اصول نسبیت عام بر حذف مفاهیم فضا و زمان بنا شده. شومن مذکور رد کرد. از مسئله سوراخ گفتم، قانع نشد، اصلاً نمیدانست. بعد از مدتی بحث استادی از انتهای سالن حرفهایم را تائید کرد، و شومن سکوت کرد. خاطرات تلخ آن روز و روضهاش بماند.
اعتدال پائیزه ۱۴۰۲. شومن مذکور، به استادی شریف رفته. میخواهد درس نامطلقی فضازمان بگوید !
گر سنگ ازین حدیث بنالد عجب مدار
در تاریکی شب، چشمها جور آن دو را میکشند.
اشک غمّاز من ار سرخ برآمد چه عجب؟
از حسین بن علی علیه السلام در توصیف حکومت معاویه
فى کُلِّ بَلَدٍ مِنْهُمْ عَلَى مِنْبَرهِ خَطیبٌ یَصْقَعُ؛ فَالْأَرْضُ لَهُمْ شاغِرَةٌ؛ وَ أَیْدیهِمْ فیها مَبْسُوطَةٌ. وَ النّاسُ لَهُمْ خَوَلٌ، لا یَدْفَعُونَ یَدَ لامِسٍ؛ فَمِنْ بَیْنِ جَبّارٍ عَنیدٍ، وَ ذی سَطْوَةٍ عَلَى الضَّعَفَةِ شَدید، مُطاعٍ لا یَعْرِفُ الْمُبْدِئ الْمُعیدَ.
تحف العقول/ صفحه ۱۶۸/ خطبه مِنا
دو سنگ پیشین را از دلسوزی
تو در راهم گذاشتی.
بیا و کریمانه سومین را هم بگذار که
نمیدانم به خوابت آمدهام یا نه.
حتّی نمیدانم به این نادانستن راضی باشم یا نه.
ایکاش ده سال پیش از این میفهمیدم تمام تخممرغهایم را در سبد فیزیک نگذارم.
به آدمنمایی بدل شدهام بیهیچ آتش شور و عشقی در دل.
شاید از آه شدادست که بر سر سفرهای نشستم که به ناحق در باغش پهن شده،
شاید هم از پایان عهد شباب.
نه صفایی ز دمسازی به جام می که گرد غم ز دل شوید
صبح شنبه، متصدّی اداره پست پل صدر:
«هیچ ارسالی به آمریکا نداریم (حتی نامه). مدّتیه تمام ارسالیها، از آمریکا برگشت خورده»
پ.ن. مامان میگه: اینکه میگن «حیا به چشمه»، یعنی از شرم به چشمان کسیکه در حقش بدی کردی نگاه نکن.
نمیدانم این سوگیریِ ناخواسته از من است یا معلّم که پاسخ بیشتر سوالهایم یک ترجیع بند دارد:
شبیه آنچه در LQG اتفاق میافتد!
در اندرونم،
یکسو آبگینه عظیم تمام باورهاست،
سوی دیگر ریحان و سنگی به دست.
نمیدانم به صداقت برآشفتگی ریحان سوگند خورم یا زلالی شیشههای باور.
قسم به درختان این باغ و میوههایشان، که در تمام این روزها تنها چشم از دیدنشان لذّت برد،
تفاخری که میکنند جز همان تکاثر نیست.
اعتماد به کسانیکه حدّ تعصب برروی دستساختههایشان تنها خانوادشان است، شاید کمی تأمّل بخواهد.
میدانی،
نخستین شب کویر ریحانست.
کاش بجای این هیاهوی هیچ،
همدلی بود که قرآن میدانست، حافظ میخواند ...میدانی،
عشق کاریست که موقوف هدایت باشد
میدانی،
تفاوت در شرایط اولیه است.
من از بهشت به اینجا آمدم و تو از دوزخ.
از اینست که من اینجا را دوزخ میدانم و تو بهشت.
بیا ساقی تا بدست طلب گیرم از کف تو جام پیدرپی
نیمه خرداد غریبیست،
بیتحیّر، بیتعقّل، بیتعشّق.
میبینی ریحان، حافظ هم سکوت کرده.
میاندیشم شاید،
شبانهروزی سخن و سپس سهشبانه روز خوابیدن مرهمی باشد.
دریغ که ...
روزها میگذرد با قدمهای تنها در باغ،
بدون ذرهای تعقّل، ذرهای تعشّق.
سیاوش میگفت،
با اینهمه از سابقه، نومید مشو
راست بود نرگس،
ریحان از سخنهایی که حق گفتنشان را ادا نکرد، رها نمیشود.
راست بود نرگس.
هرچند،
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
ریحانه میگفت: فرکانس طبیعی لزوما وابسته به حرکت شتابدار بارست؟
میگفت: آیا همه ذرات باردار فرکانس طبیعی دارند؟
میگفت: اگر بله، پس چرا بار در حرکت یکنواخت ، در خلاء، تابش نمیکند؟
میگفت: تابش نکردن، از نداشتن فرکانس طبیعی نیست؟
ریحان نگاهش کرد و نگفت:
توبهای نصوح از گناهی که ابتلایش معاشرت ریحانه است با قومی که ترس از «اسکوپ شدن» دارند.
حافظ چو آب لطف ز نظم تو میچکد
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت
ای امت الگوی استاندارد ذرات،
مگر نه اینکه وجود جملات متقابل، خود از ناکارآمدی الگویتان است؟
پس چرا ایمان نمیآورید؟
فَلَمَّا جَنَّ عَلَیْهِ اللَّیْلُ رَأَى کَوْکَبًا قَالَ هَذَا رَبِّی فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِینَ
امّا نه آنقدر که قهقهه مستانه دیگران برای خطای ناکرده را تاب بیاورم ریحان.