اصطرلاب

مست میکند مرا اندیشه فرزند تمدّنی بودن که تجلیگاه هنر اسلامی شد

اصطرلاب

مست میکند مرا اندیشه فرزند تمدّنی بودن که تجلیگاه هنر اسلامی شد

مصاحف

این شیفتگی بر ترنج،
چه بر دار،
 چه بر درخت،
پناه خوبیست برای تمام شکهای بیوقت ریحان،

که گویی به وقت‌ترینند.

هرکس به تماشایی رفتند به صحرایی ...

مناط

این روزها،
محک بجاییست بر هر کلام عاطل،

چرا که امیرکلام‌ (ع) بر ما خواند

فی تَقَلُّبِ الْأحْوالْ عُلِمَ جَواهِرُ الرِّجالْ

ترح

تشکیکم در روا نبودن حق دلگیری طالب از مطلوبست،
در اینکه حافظ به حق خواند،

عشق‌بازان چنین مستحق هجرانند

یا نه.
میدانی،
نمیدانم

لِیَطْمَئنَّ قَلْبی

قیمتش ذبح اسماعیل بود یا تسلی آن فتنه عظیم.

صبا گر چاره داری وقت‌وقت است

رثام

گاهی هم ندانستن عیب نیست،

پرسیدن عیب است.

گرچه دانم که بجایی نبرد راه غریب

حُسام

بیم دارم،
از امید،

که محنت داشتنش کم از نداشتنش نیست.

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو میروی بسلامت سلام ما برسانی

رادع

میدانی،
میترسم آنِ مواجهه،
ستوده خیال را فرای حقیقت یابم.
شاید هم،
همین تشکیک باشد که حاجب است.
راست میگفت،

تو خود حجاب خود حافظ از میان برخیز

راین

میدانی،
در اندیشه معامله آن سیب ناخورده سمیرمم،
با ماهی خوابیدن زیر آسمان شهداد.
میدانی،

اهل نظر معامله با آشنا کنند

کیچه

میدانم،

اگر تو حق شنوندگی نمیدانی،
حتما از ناخوبی گویندگی ریحان است.

میدانم،
 
همیشه حق بجانب توست.
لیک،

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسّر نمیشود ما را

عاطر

ترس از روزهای نچندان دوریست که
این ایمان نیم‌بند هم بر سر تمام ناگفته‌ها از دست برود.
بیا برای آخرین بار هم، سخن را به قضاوت بنشانیم.
اینبار،
من تمامی کلام،

تو تمامی نظر.

من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

طغرا

راست میگفت،
خوش، نویس را میگویم.
از همان نخستین نظر بر دل ریحان نشست:

« غم قانع نیست. هرچه مدارا کنی، ستیز میکند، هرچه عقب بنشینی، پیش میآید. ... غم بیشترخواهست و سیری‌ناپذیر.»

مگر تو  روی بپوشانی و فتنه بازنشانی




کلک

میدانی،
منتها آرزو اینست که آن محبّتها را عطف به ما سبق کنم،
لیک نیشتر میزند، ناشناخته‌ای درون ریحان.
دو راهی سختیست.

ریحان را بیش از ناشناخته‌اش میخواهم.

دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
نقشی به یاد خط تو بر آب میزدم

شارق

شعار این بود

« فهمیدن صورت مسئله نیمی از پاسخست »

حالکه مسئله بتمامی بر ریحان روشن شد،
دانستم که آگاهی بر مسئله بی نمایی از پاسخش،
ذره ای توفیر با ندانستنش ندارد.

به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات


پرده در

میدانی،
بعد از دروغ،
هرآنچه غیر یکرویی برای ریحان غیرقابل بخشش است.
پناه بر خالق از مصاحبت با صاحب آن.

اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش

رهاب

لذّتیست در گشت و گذار میان خاطراتی که،

گه به مثال ساقیان عقل زمغز میبری
گه به مثال مطربان نغنغه ساز میکنی
طبل فراق میزنی نای عراق میزنی
پرده بوسلیک را جفت حجاز میکنی

خوشا ریحان.

آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند ...

اقتران

لذّتی که در آموختن اصل تواضع از ناصح امین است،
برابری میکند با لذّت شنیدن آنچه بعد از هر چشم میگوید،
حتی اگر آموزنده خلفی نباشم.

قرچه

وقتی حتی برای خودت بهترین نیستی، شاید نبودن به.
سخت است، درست باندازه نفهمیدن

« لایُمْکِنُ اْلفِرارُ مِنْ حُکومَتِکْ »

طرفه

این مهم نبودنش
حتی برای ریحان
ترسناکست.
ریحان را میگویم.

گفتم هوای میکده غم میبرد ز دل

هلیل

مدّتها ریحان برایم خواند

« اشکال از آنجاشد که جبر اختیار نشد، آنروز که اختیار بر من جبر شد»

و حال حافظ میخواند

نقش مستوری و مستی نه بدست من و توست
آنچه سلطان ازل گفت بکن آن کردم

شاید هم نیک زمانی برای سرگردانی میانشان نیست.
ایکاش ایمان بیاورد،
ریحان را میگویم.

بکرایی

چقدر ریحان محتاج لحظه‌هاییست برای تامّل.

دل که آیینه شاهیست غباری دارد

رز

اگر اشتباهاتمان را نابخشودنی میانگاشتیم،
یحتمل زندگی سختتر میشد،
امّا بحتم درستتر، کم خطاتر.

مغلق

میدانی،
تنها ثمره فکرهای مبهم اینروزها اینست که،
پروا جدای از ترس است،
همانگونه که احتیاط جدای از محافظه‌کاری.
و از اینها چه ماند برای ریحان جز حسرت گذر زمان؟!

مَن ذَا الّذی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إلّا بِإذْنِه

مفرقه

میدانی،
برخی خطاها آنچنان قیمتی دارند،
که عذرخواهی جز تمسخر نیست.
سرمستی بخشیده شدن تنها شایسته عفو حقست،
نه مقابل نگاه  مخلوقی چون ریحان، که

لطف خدا بیشتر از جرم ماست

نه مخلوقش.

غبرا

سلام بر نبی،
از جانب آنکه شهادت میدهد،
دین فروشان متاعی جز آنچه امیر پوستین وارونه‌اش خواند، ندارند.
سلام بر نبی،
از جانب ریحان.

عصّار

از هاتف شنیدم،
گریه حافظ  چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
و از ناصح،
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
در مستی باور دارم هر دو صراطست.
لیک در منطق ریحان در دو سوی مقابل.

چهار، ده

چپ یا راست؟
تو بگو،
اگر میتوانی.

سمات

میدانی ریحان،
شنونده خوبی بودن بسیار سخت است،
امّا نه بقدر شنونده خوبی نداشتن.

... ملامت گفتن چه سود دارد ...

هم‌تافته

ریحان شهادت میدهد به صداقت خوانده هاتف،

عشق و شباب و رندی مجموعه مرداست
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد

امّا گویا علّت یکم غافلست از بطلان علّت تامه پس از شباب.
میدانی،
شباب میگذرد چرا که

عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد ...

شب، سکوت، اصطرلاب

پناهگاه شبانه خوبیست،
این میز گرد میانه اطاق با سه صندلی لهستانی‌اش.

آنسو کتابها به نظاره. نزدیکتر نی دزفول، حافظ هم، شجریان هم، بیداد هم ...

یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد

حتّی

مهر تلخیست،
صبحهایش تلختر.

میدانی،

باز شوق یوسفم دامن گرفت

از غبطه بر آنچه برای رسیدن به اینجا، گذاشتم و گذشتم، به کجا پناه میتوان برد، که بر ریحان عیانست که جز ریحان مقصری نیست.

شاید آبان بهتری باشد،
شاید هم نه ...

غمزه

تنها مرهم این پریشانی،
شاید،

نشستن زیر آن سقف مسین زنگار گرفته باشد.
به حدّ دو طلوع هلال نو.
رو در رو.
تو تمامی کلام،
و من تمامی نظر.

در این شب سیاهم گمگشت راه مقصود
از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت

Quad Espresso

چقدر روح محتاج لحظه هایی است که یک ماجرا رو اونقدر برای خودش بازگو کنه ، تا خسته بشه !

سیزده

تا بیشتر از این جوش نیاوردم ، لطف کن و خودت اعتراف کن !
تو کی هستی که دعات در حقم مستجاب شد ؟! هان ؟!

پارسا

قبول کن گاهی باید عمیقاً دلگیر بود از این تمدّن نو ، قبول کن .

موضعیّت

من اصلاً  آدمِ بزرگی نیستم، تنها می دونم، هرچقدر هم که بزرگ بودن هزینۀ بالایی داشته باشه، می صرفه !

سروش

مدّتهاست به این موضوع فکر میکنم که :

چرا باید هر روز بخونم السلام علینا و علی عباد الله الصالحین ؟! واقعاً چه ربطی بین من و عباد صالح رب می تونه وجود داشته باشه ؟! هان ؟! چه ربطی ؟! جوگیری هم حدی داره !!! باور کن !

ریتون

یکی از کاربردهای مهم لپ تاپ اینه که بذاریش روی صندلی عقب ، ژاکتت رو بندازی روش و راحت سرت رو بذاری روش و به تمام چیزایی که دلت می خواد فکر کنی ، بدون این که مجبور بشی در مورد تفکراتت به بقیه توضیح بدی !

...

کاش ایمان می آوردیم به عمق اندوه علی (ع) در فراق فاطمه (س) ، کاش ایمان می آوردیم .

دل

ایاّم را مبارک باد از شما ، مبارک شمائید ! ایّام می آید ، تا به شما مبارک شود !

شمس تبریزی گفت .

...

بلبلی برگ گلی خوشرنگ بر منقار داشت .
و ندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت .
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست ؟
گفت ما را جلوه ی معشوق در این کار داشت .

شمع دانی به دم مرگ به پروانه چه گفت ؟
گفت : ای عاشق دیوانه فراموش شوی .
سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد
گفت طولی نکشد تو نیز خاموش شوی .

به همه می گفتم : شیشه ها هم احساس دارند .
اما همه می خندیدند .
کاش بودی آن روز ابری
که من رو ی شیشه نوشتم : 
تنهایم
و شیشه برای من گریه کرد .

سلام

علت عاشق زعلتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست