که گویی به وقتترینند.
هرکس به تماشایی رفتند به صحرایی ...
چرا که امیرکلام (ع) بر ما خواند
فی تَقَلُّبِ الْأحْوالْ عُلِمَ جَواهِرُ الرِّجالْ
تشکیکم در روا نبودن حق دلگیری طالب از مطلوبست،
در اینکه حافظ به حق خواند،
عشقبازان چنین مستحق هجرانند
لِیَطْمَئنَّ قَلْبی
قیمتش ذبح اسماعیل بود یا تسلی آن فتنه عظیم.
صبا گر چاره داری وقتوقت است
که محنت داشتنش کم از نداشتنش نیست.
میدانی،
میترسم آنِ مواجهه،
ستوده خیال را فرای حقیقت یابم.
شاید هم،
همین تشکیک باشد که حاجب است.
راست میگفت،
تو خود حجاب خود حافظ از میان برخیز
میدانی،
در اندیشه معامله آن سیب ناخورده سمیرمم،
با ماهی خوابیدن زیر آسمان شهداد.
میدانی،
اگر تو حق شنوندگی نمیدانی،
حتما از ناخوبی گویندگی ریحان است.
میدانم،
همیشه حق بجانب توست.
لیک،
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسّر نمیشود ما را
تو تمامی نظر.
راست میگفت،
خوش، نویس را میگویم.
از همان نخستین نظر بر دل ریحان نشست:
« غم قانع نیست. هرچه مدارا کنی، ستیز میکند، هرچه عقب بنشینی، پیش میآید. ... غم بیشترخواهست و سیریناپذیر.»
مگر تو روی بپوشانی و فتنه بازنشانی
میدانی،
منتها آرزو اینست که آن محبّتها را عطف به ما سبق کنم،
لیک نیشتر میزند، ناشناختهای درون ریحان.
دو راهی سختیست.
ریحان را بیش از ناشناختهاش میخواهم.
شعار این بود
« فهمیدن صورت مسئله نیمی از پاسخست »
حالکه مسئله بتمامی بر ریحان روشن شد،
دانستم که آگاهی بر مسئله بی نمایی از پاسخش،
ذره ای توفیر با ندانستنش ندارد.
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
میدانی،
بعد از دروغ،
هرآنچه غیر یکرویی برای ریحان غیرقابل بخشش است.
پناه بر خالق از مصاحبت با صاحب آن.
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش
لذّتیست در گشت و گذار میان خاطراتی که،
گه به مثال ساقیان عقل زمغز میبری
گه به مثال مطربان نغنغه ساز میکنی
طبل فراق میزنی نای عراق میزنی
پرده بوسلیک را جفت حجاز میکنی
خوشا ریحان.
آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند ...
لذّتی که در آموختن اصل تواضع از ناصح امین است،
برابری میکند با لذّت شنیدن آنچه بعد از هر چشم میگوید،
حتی اگر آموزنده خلفی نباشم.
وقتی حتی برای خودت بهترین نیستی، شاید نبودن به.
سخت است، درست باندازه نفهمیدن
« لایُمْکِنُ اْلفِرارُ مِنْ حُکومَتِکْ »
مدّتها ریحان برایم خواند
« اشکال از آنجاشد که جبر اختیار نشد، آنروز که اختیار بر من جبر شد»
و حال حافظ میخواند
نقش مستوری و مستی نه بدست من و توست
آنچه سلطان ازل گفت بکن آن کردم
شاید هم نیک زمانی برای سرگردانی میانشان نیست.
ایکاش ایمان بیاورد،
ریحان را میگویم.
اگر اشتباهاتمان را نابخشودنی میانگاشتیم،
یحتمل زندگی سختتر میشد،
امّا بحتم درستتر، کم خطاتر.
میدانی،
تنها ثمره فکرهای مبهم اینروزها اینست که،
پروا جدای از ترس است،
همانگونه که احتیاط جدای از محافظهکاری.
و از اینها چه ماند برای ریحان جز حسرت گذر زمان؟!
مَن ذَا الّذی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إلّا بِإذْنِه
میدانی،
برخی خطاها آنچنان قیمتی دارند،
که عذرخواهی جز تمسخر نیست.
سرمستی بخشیده شدن تنها شایسته عفو حقست،
نه مقابل نگاه مخلوقی چون ریحان، که
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نه مخلوقش.
سلام بر نبی،
از جانب آنکه شهادت میدهد،
دین فروشان متاعی جز آنچه امیر پوستین وارونهاش خواند، ندارند.
سلام بر نبی،
از جانب ریحان.
چپ یا راست؟
تو بگو،
اگر میتوانی.
میدانی ریحان،
شنونده خوبی بودن بسیار سخت است،
امّا نه بقدر شنونده خوبی نداشتن.
... ملامت گفتن چه سود دارد ...
ریحان شهادت میدهد به صداقت خوانده هاتف،
عشق و شباب و رندی مجموعه مرداست
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
امّا گویا علّت یکم غافلست از بطلان علّت تامه پس از شباب.
میدانی،
شباب میگذرد چرا که
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد ...
پناهگاه شبانه خوبیست،
این میز گرد میانه اطاق با سه صندلی لهستانیاش.
آنسو کتابها به نظاره. نزدیکتر نی دزفول، حافظ هم، شجریان هم، بیداد هم ...
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد
مهر تلخیست،
صبحهایش تلختر.
میدانی،
باز شوق یوسفم دامن گرفت
شاید آبان بهتری باشد،
شاید هم نه ...
تنها مرهم این پریشانی،
شاید،
نشستن زیر آن سقف مسین زنگار گرفته باشد.
به حدّ دو طلوع هلال نو.
رو در رو.
تو تمامی کلام،
و من تمامی نظر.
در این شب سیاهم گمگشت راه مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
چقدر روح محتاج لحظه هایی است که یک ماجرا رو اونقدر برای خودش بازگو کنه ، تا خسته بشه !
تا بیشتر از این جوش نیاوردم ، لطف کن و خودت اعتراف کن !
تو کی هستی که دعات در حقم مستجاب شد ؟! هان ؟!
قبول کن گاهی باید عمیقاً دلگیر بود از این تمدّن نو ، قبول کن .
من اصلاً آدمِ بزرگی نیستم، تنها می دونم، هرچقدر هم که بزرگ بودن هزینۀ بالایی داشته باشه، می صرفه !
مدّتهاست به این موضوع فکر میکنم که :
چرا باید هر روز بخونم السلام علینا و علی عباد الله الصالحین ؟! واقعاً چه ربطی بین من و عباد صالح رب می تونه وجود داشته باشه ؟! هان ؟! چه ربطی ؟! جوگیری هم حدی داره !!! باور کن !
یکی از کاربردهای مهم لپ تاپ اینه که بذاریش روی صندلی عقب ، ژاکتت رو بندازی روش و راحت سرت رو بذاری روش و به تمام چیزایی که دلت می خواد فکر کنی ، بدون این که مجبور بشی در مورد تفکراتت به بقیه توضیح بدی !
کاش ایمان می آوردیم به عمق اندوه علی (ع) در فراق فاطمه (س) ، کاش ایمان می آوردیم .
بلبلی برگ گلی خوشرنگ بر منقار داشت .
و ندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت .
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست ؟
گفت ما را جلوه ی معشوق در این کار داشت .
شمع دانی به دم مرگ به پروانه چه گفت ؟
گفت : ای عاشق دیوانه فراموش شوی .
سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد
گفت طولی نکشد تو نیز خاموش شوی .
علت عاشق زعلتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست