مگر نگفته بودی،
وَ جَعَلْنَا الَّیْلَ لِبَاسًا
پس چرا شبانگاهان وقار پوشاننده این پریشانیها به محاق میروند؟
دل به امید صدایی که مگر از تو رسد
شاید هم انتظار پاسخی، بیجا باشد.
بیا بر روی خاک سرخِ «هنگام» به نظر بنشینیم،
... زاندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو
بیا به حال خوب ریحان که نمیدانم از چیست.
بعیدست نسل صدرا و سینا بداند «برف سردرختیها را زده» به چه معناست.
همانطور که ما چیزی از سرسرههای خیابان جعفرآباد ندانستیم.
گلچهره مپرس آن نغمهسرا از تو چرا جدا شد
پروردگارا،
به لطف بیکرانت،
دانش اسپینور را بطور کامل در تنظیمات کارخانه نسل بعد قرار ده.
باشد که رستگار شوند،
آنچه ریحان نشد.
... چراغی برکند خلوتنشینی
دانش گرانش را با داده مدلی محک میزنند،
نومدعیان خدایی کیهان را میگویم.
هرچقدر هم حافظ بلندتر برای ریحان بخواند،
باز هم از این اندیشه گریزی نیست که
گاهی پرسیده شدن، دوستداشتنیترست.
گاهی بر خلاف ریحان، باید زنانه و به مصداق سخن گفت.
نه هر کو نقش نظمی زد، کلامش دلپذیر افتد
گاهی باید ایمان خود را عرضه کرد و گاهی هم قالب.
تا شنونده که باشد و چه خواهد.
صاحبدلان حکایت دل خوش ادا کنند
این صحنه، چیزی جز پرواز رایتفلایر در خانواده A320 ها نیست.
حتی سختتر از جنگ گلادیتاوری، تنها ۵۹ ثانیه.
حال که بر گرد این میز نشستیم، از تنها دلیل بشنو:
دیدن مکرّر روزهای سعدیه و شبهای حافظیه
شاید عطر این نرگسها آمینی باشد بر تنها امید دیرینه ریحان.
آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند
غم فراغ ریحان تشنه دانش، ورای حد تقریرست،
لیک رندانه،
تردید در ترک این معشوقه تا به کی؟
بیا به سخن بنشینیم،
با نی.
تو از «عین» بگو،
و ریحان همچنان مبهوت در خم «هیچ».
ساعتی در جهان خرَم بودن، بیغم بودن، بیغم بودن
میدانی،
ریحانه هیچ مشاهدهپذیری از ریحان نیست،
و نه حتی هیچ مشاهدهناپذیری از او.
ریحانه به تمامی خواست کیهانست و نه ریحان.
گفت حافظ گلهای از دل شیدا میکرد
ریحان همچنان بر این باورست که،
برای هر چیز زمانیست.
اگر رفت، برنمیگردد.
علم عجیبیست،
فیزیک را میگویم.
نمیدانم از آن خداست یا خدایگان.
نه تنها شادی و غم، بلکه ترس، نفرت و خشم هم دیگر در مرکز حسی ریحان نیستند.
شاید هم ندانی،
کیهانشناسی افیون نظریون است،
آنگونه که دین برای تودهها.
اینکه ارزشها و ضدارزشهای ریحان جابجا شدهاند، ارزشست یا ضدش؟ قاعدهاست یا استثناء؟
شاید هم آنچه از مثالست اخلاق باشد، نه ارزش.
چیزی نمیدانم ازین دیوانگی و عاقلی
لازمست، هرازگاهی بیاندیشیم به آنچه هستیم، به آنچه میگذرد،
امّا، نه با گذر به تکتک لحظات رفته.
غوطه در «بیداد»ش کفایت میکند.
ز آستین طبیبان هزار خون بچکد
اینک که نه به اختیار از بهشت یقین قدم به گرداب تردید گذاشتم،
خود را خواسته به تقدیرت سپردم.
افسارم به دست گیر و هر آنچه خواهی کن،
و هرجا دانی بر،
که جز تو هیچ ندارم و ندانم.
شاید،
... فَلَمّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً وَ کَشَفَتْ عَنْ ساقَیْها قالَ اِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدً مِنْ قَوارِیرَ ...
عجیبند این خراسانیان،
یا در اوج اندیشه، یا در حضیض تعصّب کور.
گویا میانهای ندارند.
نمیدانم از تمام انقلابهای نکرده ریحان بترسم یا از انقلابهای پیدرپی دوستان.
بیا و اینبار رودرروی ریحان بگو،
آیا بر غیر نبی هم میخوانی
قالَ إِنَّمَآ أَشْکُواْ بَثِّی وَ حُزْنِی إِلَی اللَّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ
بهت و حیرت چنین مجدی بندیست بر کلام.
میدانی،
اولویّت از دل است، نه در سخن.
هرگز میان آنچه بسان صدق، حیاتی میخوانی، نمیابمش.
تو بیش از من از این ترس آگاهی که چنین میزانی بر من میخوانی:
... وَ لا تَیْأسُوا مِنْ رَوْحِ اللّه إنَّهُ لا یَیْأسُ مِنْ رَوْحِ اللّهِ إلّا الْقوْمُ الْکافِرُون
شاید هم ندانی،
شیفتگی در خیال،
به مراتب عمیقترست از شیفتگی در نخستین نظر.
و هجرانش،
به مراتب سختتر، به مراتب تحمّلناپذیرتر.
امید تو بیرون برد از دل همه امیدی
سودای تو بیرون کرد از سر همه سودایی
مرزیست به غایت باریک،
میان تعصب و پایبندی به اخلاق.
هاتف،
مرا بخوان به صدق.
به آیین سالها پیش خود بازگرد ریحان:
گاهی هم، نه کلام کفایت میکند، نه قلم.
گاهی، تنها باید نگاه کرد،
از عمق تا عمق ...
که یار ما چنین گفت و چنان کرد
پ.ن. باطن را نمیدانم، امّا در ظاهر معنای چندان بعیدی از هم ندارند، عاطل، باطل.
.. إلّا مَن أتَی اللّهَ بِقَلْبٍ سَلیمْ ...
تنها پاسخ به سرگردانی در هزارتوی شک و مکتب است.
او موفّقست و ریحان معلّق.
مقصود یکی بود،
دریایی روان و عمیق.
لیکن، تشتت در آغاز بود:
یکی از برکهای عمیق امّا محدود و دیگری از دریایی وسیع امّا کم عمق.
حیف که نمیدانم، حیف که نمیداند، حیف که نمیخواهد.*
* مفعولها سهگانهاند و متفاوت.
تا کی این پردههای بهت و ناباوری از میان رود،
و دوباره آن ریحان شوم که تو خواستی و تو ساختی.
باید پناه برد،
به تمام کتابهای خوانده و نخوانده.
تنها راه همین است ریحان.
آتش زدی در عود ما، نظاره کن در دود ما
نسیم باد نوروزی [شاید] همان نادانستهای را به ریحان رساند که ناصح در پاسخش خوانده بود: