اصطرلاب

مست میکند مرا اندیشه فرزند تمدّنی بودن که تجلیگاه هنر اسلامی شد

اصطرلاب

مست میکند مرا اندیشه فرزند تمدّنی بودن که تجلیگاه هنر اسلامی شد

مستجار

مگر نگفته بودی،

وَ جَعَلْنَا الَّیْلَ لِبَاسًا

پس چرا شبانگاهان وقار پوشاننده این پریشانیها به محاق میروند؟

دل به امید صدایی که مگر از تو رسد

شاید هم انتظار پاسخی، بیجا باشد.

حیلت

بیا بر روی خاک سرخِ «هنگام» به نظر بنشینیم،

... زاندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

بیا به حال خوب ریحان که نمیدانم از چیست.

ثمر

بعیدست نسل صدرا و سینا بداند «برف سردرختیها را زده» به چه معناست.
همانطور که ما چیزی از سرسره‌های خیابان جعفرآباد ندانستیم.

گلچهره مپرس آن نغمه‌سرا از تو چرا جدا شد

برنو

پروردگارا،
به لطف بیکرانت،
دانش اسپینور را بطور کامل در تنظیمات کارخانه نسل بعد قرار ده.
باشد که رستگار شوند،
آنچه ریحان نشد.

... چراغی برکند خلوت‌نشینی

شنبه ششم

دانش گرانش را با داده مدلی محک میزنند،
نومدعیان خدایی کیهان را میگویم.

هر که او ارزان خرد ارزان دهد
گوهری طفلی به قرصی نان دهد

...

هرچقدر هم حافظ بلندتر برای ریحان بخواند،
باز هم از این اندیشه گریزی نیست که

گاهی پرسیده شدن، دوست‌داشتنی‌ترست.

گاهی بر خلاف ریحان، باید زنانه و به مصداق سخن گفت.

نه هر کو نقش نظمی زد، کلامش دلپذیر افتد

خزانه

گاهی باید ایمان خود را عرضه کرد و گاهی هم قالب.
تا شنونده که باشد و چه خواهد.

صاحبدلان حکایت دل خوش ادا کنند

شنبه چهارم

این صحنه، چیزی جز پرواز رایت‌فلایر در خانواده A320 ها نیست.
حتی سختتر از جنگ گلادیتاوری، تنها ۵۹ ثانیه.

نداند بجز ذات پروردگار
که فردا چه بازی کند روزگار

مَرِساد

حال که بر گرد این میز نشستیم، از تنها دلیل بشنو:

دیدن مکرّر روزهای سعدیه و شبهای حافظیه

شاید عطر این نرگسها آمینی باشد بر تنها امید دیرینه ریحان.

آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند

مزله

جدای از پندار تو،
به حقیقت ریحان بر لبه ایمانست.

تازیان را غم احوال گران‌باران نیست

لَدُنْکَ

تو بگو،
در کجای این پوستین وارونه میتوان جست شهره‌ ربذه را؟

QG

غم فراغ ریحان تشنه دانش، ورای حد تقریرست،
لیک رندانه،

باغ تفرّجست و بس، میوه نمیدهد به کس
جز به نظر نمیرسد سیب درخت قامتش

فیزیک

تردید در ترک این معشوقه تا به کی؟

بی‌کشش کوشش عاشق به مقامی نرسد
فارغ از سعی بود سالک اگر مجذوب است

نون

بیا به سخن بنشینیم،
با نی.
تو از «عین» بگو،
و ریحان همچنان مبهوت در خم «هیچ».

ساعتی در جهان خرَم بودن، بی‌غم بودن، بی‌غم بودن

میسره

میدانی،
ریحانه هیچ مشاهده‌پذیری از ریحان نیست،
و نه حتی هیچ مشاهده‌ناپذیری از او.
ریحانه به تمامی خواست کیهانست و نه ریحان.

گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا میکرد

قائل

ریحان همچنان بر این باورست که،
برای هر چیز زمانیست.

اگر رفت، برنمیگردد.

من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی

عجاب

علم عجیبیست،
فیزیک را میگویم.
نمیدانم از آن خداست یا خدایگان.

Inside Out

نه تنها شادی و غم، بلکه ترس، نفرت و خشم هم دیگر در مرکز حسی ریحان نیستند.

یاد باد آنکه به اصلاح شما میشد راست
نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود

نحله

شاید هم ندانی،
کیهانشناسی افیون نظریون است،
آنگونه که دین برای توده‌ها.

حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد

داد

شاید هم اعتدال در صرف آن عطیه، عصیان باشد.
ندای سیاوش را میگویم.

میان مسجد و میخانه راهیست

فارد

اینکه ارزشها و ضد‌ارزشهای ریحان جابجا شده‌اند، ارزشست یا ضدش؟ قاعده‌است یا استثناء؟
شاید هم  آنچه از مثالست 
اخلاق باشد، نه ارزش.

چیزی نمیدانم ازین دیوانگی و عاقلی

ثغور

میدانی،
آن اعتباری ثمینست که ثمنش صداقت باشد نه دنائت.

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

کی‌فر

گذر زمان نه دردی را درمان میکند و نه کسی را به دردی عادت میدهد. بلکه هر لحظه داغیست بر داغ تمام لحظات گذشته از آرزویی که تا وقت اعتبارش، حاصل نشد.

سینه میجوشد ز درد بی‌زبان
ای نوای بینوا نی را بخوان

تسلسل

لازمست، هرازگاهی بیاندیشیم به آنچه هستیم، به آنچه میگذرد،
امّا، نه با گذر به تک‌تک لحظات رفته.

غوطه در «بیداد»ش کفایت میکند.

ز آستین طبیبان هزار خون بچکد

مستور

اینک که نه به اختیار از بهشت یقین قدم به گرداب تردید گذاشتم،
خود را خواسته به تقدیرت سپردم.
افسارم به دست گیر و هر آنچه خواهی کن،
و هرجا دانی بر،
که جز تو هیچ ندارم و ندانم.
شاید،

... فَلَمّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً وَ کَشَفَتْ عَنْ ساقَیْها قالَ اِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدً مِنْ قَوارِیرَ ...

ذایع

 میگذرد روزها با اندیشهٔ
ریحان در سکوت یا رکود.

... توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد

علّامه

عجیبند این خراسانیان،
یا در اوج اندیشه، یا در حضیض تعصّب کور.
گویا میانه‌ای ندارند.

تتق

نمیدانم از تمام انقلابهای نکرده ریحان بترسم یا از انقلابهای پی‌در‌پی دوستان.
بیا و اینبار رودرروی ریحان بگو،
آیا بر غیر نبی هم میخوانی

 لَاتَخَفْ وَ لَاتَحْزَنْ إِنَّا مُنَجُّوک

عیّوق

بخوان علیزاده،
آن روضه «نینوا»یت را،
که صبح هم طلوع کرد،

بی‌آنکه وقعی بر آنهمه ناله و لابه نهد.

...


قالَ إِنَّمَآ أَشْکُواْ بَثِّی وَ حُزْنِی إِلَی اللَّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ

بهت و حیرت چنین مجدی بندیست بر کلام.


اوتار

در این هروله حرف و سکوت،
سخت دلتنگم،
برای سخن گفتن،
برای سخن شنیدن.

باز شوق یوسفم دامن گرفت

نبل

فرخنده آن دم که با مصاحبت پیری پرنیان‌اندیش یا ناصحی امین گذرد.

آنکس که دلی دارد آراسته معنی

رامش

میدانی،
اولویّت از دل است، نه در سخن.
هرگز میان آنچه بسان صدق، حیاتی میخوانی، نمیابمش.

هالی

تو بیش از من از این ترس آگاهی که  چنین میزانی بر من میخوانی:

... وَ لا تَیْأسُوا مِنْ رَوْحِ اللّه إنَّهُ لا یَیْأسُ مِنْ رَوْحِ اللّهِ إلّا الْقوْمُ الْکافِرُون

واله

شاید هم ندانی،
شیفتگی در خیال،
به مراتب عمیقترست از شیفتگی در نخستین نظر.
و هجرانش،
به مراتب سختتر، به مراتب تحمّل‌ناپذیرتر.

امید تو بیرون برد از دل همه امیدی
سودای تو بیرون کرد از سر همه سودایی

حداء

ریحان نادانست بر حکمت ندانستنش.

ذکر آرد فکر را در اهتزاز
ذکر را خورشید این افسرده ساز

حنیف

مرزیست به غایت باریک،
میان تعصب و پایبندی به اخلاق.
هاتف،
مرا بخوان به صدق.

ای سایه صبر کن که برآید به کام دل
آن آ رزو که در دل امیدوار توست

مصحف

نیمه‌ خرداد من
بازهم میگذرد،
بی‌آنکه شبی را  زیر آسمان کویری گذرانده باشم.
فاصله زیادی نیست تا بعثت بر نفس، ریحان.

ازرق

به آیین سالها پیش خود بازگرد ریحان:

«ندانستن ارجح است بر پرسیدن»
به یادآر،
کار بد مصحلت آن بود که مطلق نکنیم.

طغرا

ادّعا نداشتن، خود ادّعای بزرگیست.

این همه زخم نهانست و مجال آه نیست

جهد

گاهی هم، نه کلام کفایت میکند، نه قلم.
گاهی، تنها باید نگاه کرد،
از عمق تا عمق ...

که یار ما چنین گفت و چنان کرد

گدار

به هرزه بی می و معشوق عمر میگذرم،
صبا گر چاره داری وقت وقت است.

پ.ن. باطن را نمیدانم، امّا در ظاهر معنای چندان بعیدی از هم ندارند، عاطل، باطل.

.

میدانی،
ریحان، امیری ورای این قرائت رسمی از علی،
میطلبد.

چون ندیدند حقیقت ...

نقب

جنگ هفتاد و دو ملّت همه را عذر بنه ریحان.

.. إلّا مَن أتَی اللّهَ بِقَلْبٍ سَلیمْ ...

تنها پاسخ به سرگردانی در هزارتوی شک و مکتب است.

بند

او موفّقست و ریحان معلّق.
مقصود یکی بود،
دریایی روان و عمیق.
لیکن، تشتت در آغاز بود:
یکی از برکه‌ای عمیق امّا محدود و دیگری از دریایی وسیع امّا کم عمق.

سنجه

کاش «یاری» را ناوردا نمیدانست.

هرچه با من بود و از من بود نیست

قرابه

کاش انتگرال مسیر میدانستم تا لذّت شرب هفت خطش میبرد تلخی امروز را به تمامی.

حیف که نمیدانم، حیف که نمیداند، حیف که نمیخواهد.*


* مفعولها سه‌گانه‌اند و متفاوت.

پیرا

تا کی این پرده‌های بهت و ناباوری از میان رود،
و دوباره آن ریحان شوم که تو خواستی و تو ساختی.

هزار سال زمن دور شد ستاره صبح
ببین کزین شب ظلمت جهان چه خواهد دید

طنطنه

باید پناه برد،
به تمام کتابهای خوانده و نخوانده.
تنها راه همین است ریحان.

آتش زدی در عود ما، نظاره کن در دود ما

محاکات

نسیم باد نوروزی [شاید] همان نادانسته‌ای را به ریحان رساند که ناصح در پاسخش خوانده بود:

«إنَّ الَّذینَ لایُؤمِنُونَ بِالآخِرَةِ زَیَّنَّّا لَهُمْ أَعْمالَهُمْ فَهُمْ یَعْمَهُون»

سیاوش،
برای آن دردهایی که هیچ فریادی لحظه‌ای ساکتش نمیکند، چه خوانده‌ای؟