اصطرلاب

مست میکند مرا اندیشه فرزند تمدّنی بودن که تجلیگاه هنر اسلامی شد

اصطرلاب

مست میکند مرا اندیشه فرزند تمدّنی بودن که تجلیگاه هنر اسلامی شد

یکم

قدر دوست داشتنش بیش از این دلتنگی بیحدّست،
آنقدر که به نبودش در این حزن عظیم راضیترم.

مشتی گرت از خاک وطن هست ... بسر کن

سهر

پناه بر خدا از گفتهای بدون شنید.

وَ بِکَ أَسْتَجیرُ مِنْ تَواتُرِ الْأحْزان

صنو

از کارمند علم بودنم میگفتم،
گفت: همیشه بهترین اتفاقها را با بدترین تعابیر به ابتذال میکشی.
درست میگفت؟

خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت
حافظ ار نیز بداند که چنینم چه شود

کربت

نمیدانم،
حق بر کمال این طوف آخرست یا خروج از آن.
آمد:

... سرّ حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم ...

Sage

کجا، آموختن آغازی جز تخریب ساخته‌های موجود دارد؟

sudo apt install software-properties-common
sudo add-apt-repository universe

نیاموختی ریحانه، نیاموختی.
پس کدامین نعمت پروردگارت را تکذیب میکنی؟

تذهیب

میبینی،
حال که دانستم چه بیش از این علم دقیقه دلربایی میکند،
جسارت ترک این محبوب نخستین را ندارم.
شاید هم جسارت از ایمانی باشد که ریحانه ندارد.

بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ
وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم

پیشگفتار

اگر چه عرض هنر پیش یار بی‌ادبیست ... 

هرچند برای ریحان هم باورش سختست که ریحانه روزی چنین اندیشیده!

SoA

بعید میدانم قدم زدن میان این باغ انار و گردو هم به قدر نسیمهای پاییزی در کنار آن پنجره اتاق سیزدهم ریحان را مست کند.
تا در این آشفتگی بیکران
 چه مقدّر شده باشد.

دلی دیرم که بهبودش نمیبو
نصیحت میکرم سودش نمیبو

فصحا

راست میگفت،
هر چاهی یوسف ندارد.

شاید هم نمیدانست ریحانه به اندازه همه کتابهای نخوانده نادانست.

آنجا ببر مرا که شرابم نمیبرد

پرنیان

هنوز داغدار آواز بودیم،

این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی ...

قطا

مِنَ الْحُسینِ ابْنِ عَلی إلی بَنی هاشِمْ:
«فَکَأَنَّ الدُّنْیَا لَمْ تَکُنْ وَ کَأنَّ الْآخِرَةَ لَمْ تَزَلْ»

دارج

فارغ از آنکه سخن پایان قلم باشد و یا قلم پایان سخن،
تنها هوس 
اینروزها  نه سخن ، که لغزاندن گچ بر تخته‌‌ایست.

به دل دارم تمنای کسانی
که اندر دل تمنای تو دارند

خسور

میترسم از نشانه‌هایی که در مقابل باورهایم ظهور میکنند.
مگر نگفته بودند

... إنْ کانَ وَعْدُ رَبًِنا لَمَفْعُولا

شمسا

نوازش تارهایی که بر تراشیده دست ریحانه نشسته‌اند.
چه آرزوی محالی.

همچو شمعی در فراقت هر شبی
تا سحر عطار گریان خوشترست

سه‌گاه

کسی چه میداند،

شاید این بهت عظیم از آیات کیهان هم  ده رکوع بخواهد.

اینهمه عکس می و نقش نگارین که نمود
یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد

سهی

آرزو،
ایمان به این بود که،
پرواز از سکوت پیله است نه هیاهوی کیله.

... چون نیک بنگری همه تزویر میکنند

سلاب

مگر نه اینکه هرکس مسئول گل خودش است،
تو بگو، ریحان مسئول ریحانه بود یا ریحانه مسئول ریحان
که این شد؟

در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن
سرخوش آمد یار و جامی در کنار طاق بود

مُنهی

هنوز هم،
بعد از دویست و هفتاد و هشت صبح،
بهم برمیخوره.
تا ریحانه ایمان بیاره وقتی نه به ایمان قدم در مسیری میذاره،
تبعاتش جز بر گردن خودش نیست.
اشتباه کردم.

مطمح

الها،
داغ گوینده خوب QG بودن را بر دل ریحانی که حق شنونده خوب بودنش را ادا میکند مگذار.

دورم بصورت از در دولتسرای تو
لیکن به جان و دل ز مقیمان حضرتم

ملجِم

به تفاوت ایمان و یقین میاندیشم،
بی‌هیچ نتیجه‌ای.

مات و مبهوت از این حجم ندانسته بیکران.

... ظلماتست بترس از خطر گمراهی [ریحان]

منثور

نمیدانم این حال از افراط عقلانیتست یا عرفان.
رهایی ریحان از این پریشانی را بخواه.
هرچند گویا سیم مشتاق سازت با ریحان ناسازست.

آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

هباء

شاید هم  تنها به قدر کفایت و نه حدّ بلاغت مشق کردیم

«ادب آداب دارد»

چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد

بغیر حساب

الها،
عالمان را در علمشان کریم بخواه،
ساقی کریمی در جستجوی طالبی عطشان،
بخشنده‌ بیحساب.

رسم و عادت رندیست از رسوم بگذشتن

...

نیمه خرداد همچنان مرا به تفکر میخواند،
حتی در میان این انبوه سردرگمی و ناروشنی .

طاب

نه همیشه،
امّا گاهی هم باید در کار دیگران دخالت کرد.

چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد

فریس

میدانی،
نگرانی گاه از محبّتست و گاه از احساس مسئولیت.
مسئولیت کسی بودن مطلوب ریحانه نیست.

در بیابان فنا گم شدن آخر تا کی
ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم

ریب

به او بگویید،
ریحان نه شایستگی دارد و نه چنان جسارتی که خواسته‌ای همسنگ ابراهیم نبی داشته‌باشد، امّا خدایش را شایسته‌تر از آن میداند که ریحان را عمری در تشکیک بخواهد:

«اگر آنگونه که میگویند تو واقفی بر صلاح همگان (که هستی)، و اگر ظلم از تو دورست (که هست)، چرا ظلم مخلوقی بر صلاحی که تو برای مخلوقی دیگر خواسته‌ای غلبه دارد؟ و اگر غلبه ندارد، چرا صلاح مخلوقی در ظلم کردنست و صلاح دیگری در مظلوم شدن؟»

مشورت با عقل کردم، گفت حافظ می بنوش
ساقیا می ده بقول مستشار موتمن


واقف

روزهایی میگذرد که آگاهانه نمیخواهم حکم آن آرزو برای ریحانه را بدانم.
چرا که همچنان امید بر تفالی با مطلع

ساقیا آمدن عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی، مرواد از یادت
است.

حجا

نمیدانم آن دم که به «لیطمئن قلبی» و «رب اجعل لی آیة» ترغیب میکند،
مستشاری مؤتمن است یا مفتی.
نمیدانم از تبعات این خواسته مستانه باید ترسید یا نه.

به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن

بریاش

بار خدایا،
به حق عمق درک اولیاء مقرّب ترمودینامیک و مکانیک آماری،
اگر تقدیر بر آنست که در آینده عطیه‌ای از این دانش به ریحانه دهی،
تقدیر را بر اکنون بگردان.

یا رب اندر کنف سایه آن سرو بلند
گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود؟

قط

میترسم،
از این سیر همیشگی ریحانه در روزهای رفته دور،
با ترجیع بند « اگر ... اگر ... ».

فتنه چشم تو چندان ره بیداد گرفت
که شکیب دل من دامن فریاد گرفت

ضمد

از بیربط گوییهای اخیر حافظ گله میکردم،
ناصح امین تفالی زد،
آمد:

تیغ سزاست هرکه را درد سخن نمیکند

سحبه

انسان،
آبدیده‌ترش،‌ قویتر نیست،
فرسوده‌ترست و کم طاقتتر.

گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو

سعیط

میاندیشم،
به لحظات پس از شقشقه‌هایی که هدر رفته‌اند.

مشکل حکایتیست که تقریر میکنند

قَدَّرَ فَهَدی

... إِلّا مَنْ أتَی اللّهَ بِقَلْبٍ سَلیم

و مِدادَ کلماته

میگفت،

مسلّمست آن علی را اگر ملتی و جامعه‌ای بشناسد، سرنوشتی بهتر از این خواهد داشت.

SBU

برای مینایی که شکست،
ٰمیبخشمت.
امّا نه برای این توان ریحانه که به فرونشاندن حس انتقام زیرخاکستر میرود.

برو عطار کو خود میشناسد
که سرور کیست سرگردان کدامست

واحه

مراقبه و سلوکی که با فعلی نچندان اخلاقی شروع شود،
به امری اخلاقی منتهی نمیشود فلانی.

خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی

توطّن

آدمی فرقی ندارد با آنچه درمون مینامند،
اگر،
ریشه نکرده باشد در خاکی و یا ریشه‌اش زده شده باشد.
بی‌هویت، بی‌اصالت.
من چه گویم که ریحان را نازکی طبع لطیف ...

نقش مینا

در زمان حال قرارست ندانی ریحان.
ندان،
نه در خیال و نه در حقیقت.

زان می عشق کز او پخته شود هر خامی

کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد

ساباط

دانشی که جرأت بیان

«این حرف را از من قبول کنید»

 را به ریحانه دهد از معرفتیست که منتها آرزوی ریحانست.

طویت

هم عصری با زیرکی که به گفتگو بنشیند و بداند

صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی

، هم سعادتیست.

DM

... تُمْسِکُ السَّماءَ أَنْ تَقَعَ عَلَى الْأَرْضِ إِلّا بِإِذْنِکَ

ساقیا جام می‌ام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد

آذار

شاید هم دلتنگ ارغوانند،
که در این اعتدال هم به سکوت ننشستند.
ناگفته‌ها و بهتها را میگویم.

این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمیخوری پیش کس دگر برم

ارغوان

انتظار دلخور نشدن ریحان بیجاترست از دلخوریش

زآستین طبیبان هزار خون بچکد

هزار بار من این نکته کرده‌ام تحقیق


نَبو

میگفت:
تصوّف مثل سایه است، هرجایی در روشنایی بایستیم سایه داریم.
میگفت:

تصوّف سایه فرهنگ و تمدّن اسلامی است. اگر سایه را نبینیم، از روشنایی آگاهی نداریم.

رقمهای ریحانست در حاشیه ورقهای ریحانه، حالا که نه تماشاگرست و نه بازیگر.
شاید هم تنها به بازی گرفته‌شده‌است.

غطا

تصمیمی فراتر از تصور ریحان.
انجامش جرأت میخواهد، امتناعش هم.

انجامش سعه صدر میخواهد، امتناعش هم.
انجامش در اختیار تام ریحانست، امتناعش هم.

سُبْحانَکَ لا عِلْمَ لَنَا إلّا ما عَلَّمْتَنا

محاضره

شاید هم گرداندن همهمه ذهن به ردیف و دستگاهی دلنشنین،
جادوی پرتقال و علاءالدین بوده.
کسی چه میداند.

در پارس که تا بودست از ولوله آسودست
بیم است که برخیزد از حسن تو غوغایی

پرهیب

بیا و بگو،
از تمام دانسته‌ها و ندانسته‌هایت.
بگو،
حتی اگر تنها لحظه‌ای این همهمه به تماشا بن
شیند.

ساقیا در ده  شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست

مَنسیّا

تنها چاره این روزها، توقف یک ماهه تمام ساعتها و تقویمهاست.
گویا ریحان و کلامش، در بند همهمه بی‌امان اندیشه‌های مضطر ریحانه‌اند.

مفتی عقل در این مسئله لایعقل بود