تو بگو، کجاست مشتاق شنیدن و گفتن از آنها؟
وانگه به یک پیمانه می با من وفاداری کند.
سحر با باد میگفتم حدیث آرزومندی ...
چه سودست در دانستن اینکه غریبی ریحانه با میوههای این باغ از آنست که ریحان از باغ تفرجست و بس.
این هم بماند برای نگفتن.
دل میخواهد توضیح دهد.
نمیدانم برای که، نمیدانم برای چه.
ندانمت به حقیقت که در جهان به چه مانی
جهان و هرچه در آنست صورتند و تو جانی
پرده یکم. ده روز پیش، وقت رانندگی در دوربرگردان اندرزگو، در عالم خودم بودم و حافظ. چشمم افتاد به خانم رانندهای که از سمت راست سبقت بیجا میگرفت. رو به من کرد و زبانش را تا ته درآورد و من مبهوت حتی حوصله نکردم در دل چیزی بگویم. شاید انتقام ظاهرم را که مقابل خودش میدانست، میگرفت.
پرده دوم. چهار روز پیش، پیکی بابت یافتن گوشی نازنین دو میلیون مژدگانی طلب کرده بود. در آخر به نصفش راضی شده و رضایت نازنین را خواسته تا نانش حلال باشد!
پرده سوم. امروز ظهر، خانم راننده بنز فارغ از ظاهرم، با مهربانی گفت : «قربونت بشم، چرخ جلوت کم باده و افتاده». تشکر کردم و فکر کردم تا عصر دوام میاورد. دقایقی بعد نزدیک مرکز، رینگ به آسفالت رسید و آن دو ملک کارگر راهسازی بدون ابزار (آچار جک و ...) آنرا تعویض کردند. در پاسخ تشکرم گفتند وظیفه بوده. هنوز مبهوتم از طبع بلندشان.
پرده چهارم. امروز عصر، زاپاس پنج ساله که از ظهر به کار گرفته شده بود، بیمعرفتی کرد و بازهم رینگ به آسفالت رسید. سرباز مجتمع مسکونی نیمهنظامی همان حوالی که علیالاصول میتوانست پاسخی ندهد، آپاراتی داخل مجموعه را به من نشان داد و مکانیک مذکور منصفتر از حد تصوّر.
این دومین تجربه رسیدن به دور بزرگیست که در نزدیک خردست.
باز هم همینجا.
نمیدانم عیب از ریحانه است یا جا.
در این اندیشهام که چرا ریحانه تحریر «عین» در «غم» را به تحریرش در «علم» ترجیح میدهد؟!
آغاز این حزن آن بود که فیزیک را نه چنان که ریحان،
بل چنانکه غیر میخواهد، باید بخواهم.
حیف نام بزّاز بر دلّالی که معنای «یک چارک» را نداند.
لیکن آنجا که غرض روی هنر پرده کشید
دین و دل میرمد و ذوق و ذکاء میمیرد
جز اسباب تفاخری موهوم نیست.
و اندر آن دایره سرگشته پابرجا بود
نمیدانی.
فَدَعَا رَبَّهُ أَنِّی مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ
دریغ که از چیستی ناوک شهاب سخنی نگفت،
آن زمان که برایم تقریر کرد
در این هیاهوی گوساله سامری،
اندوه رقص ژیروسکوپها مرا خواهد کشت.
... خاصه رقصی که در آن دست نگاری گیرند
اله تقارن و شکستهایش،
ریحان شیفته را، نادان نظریه گروه مخواه.
پناه بر خالق،
از دانستهایی که ندانستنش بر من پسندیدهتر بود.
نفسم میگیرد، که هوا هم اینجا زندانیست
بقطع سیاوش کمینه حدّی برای مهارت نوازندگان مطلوبش میانگاشت.
میاندیشم آیا ریحانه آن کمینه را در فیزیک دارد؟
زین قصه بگذرم که سخن میشود بلند
گویی آنها که جَعَلوا الْقُرْآنَ عِضین،
از خاطر بردهاند که لایُمْکِنُ الْفِرارُ مِنْ حُکومَتِکْ.
و فریادهای پیاپی از این مجلس معصیت اله است.
کیهانشناسان، قومی که تمام نمیشوند:
پس از یک و ماه و نیم مصاحبت هر روزه با این مخلوقات، فهمم شد که بسان کودکی هستند مترصد لعبت زیبا و فاخری در دست کودک دانای دیگر. از پی تصاحب آن به هزاران حیلت، سعی بلامحلی در بهره از آن میکنند. لیک چون دانشش را ندارند، یا نابودش میکنند و یا در چالهای رها. این رویه برخلاف ریسمان دوستانست که خود را ورای طبقه کارگری گرانش میدانند. همین لطف ریسمانیهاست که عیسای فیزیک را به کیش خویش میگذارد و موسایش را هم به کیش خویش.
خدایا، لعبت گرانش را تا میزانش در قیامت فیزیک، از شهود کیهانشناسان مصون دار، آمین.
الا ای خسرو گرانش کوانتومی حلقه،
دریغ که کلام سرزمین پارس نمیدانی تا برایت بخوانم
میدانی،
ارزشگذاری دوگانه بیش از دروغ عیان، ریحان را میفرساید.
بردباری در قبال فراموش شدن بمراتب سختترست،
امّا میسرتر، امکانپذیرتر.
وقتی خاص بودن عام شد، تنها خاص عامیّتست.
حافظ آن ساعت که این نظم پریشان مینوشت
طائر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود
در نگاه ریحان این سخن گذشت: تا ثریا را چه بدانیم.
نشانی از قدر سخنرانست.
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمّل بایدش [ریحانه]
اگر همزبانی و همفکری از محبت، صداقت و احترام نباشد، ارزانی صاحبش.
این نتیجه سالها پایبندی به سلسلهایست که گمان میکردم از آن دوستست.
[گرچه] خاموشی شب رفت و فردای دگر شد،
[امّا] من ماندهام ...
ما اندیشیدیم «بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی»
و آنان «أنا بتنفس حریه، ما تقطع عنّی الهوا. و لاتزیدا کتیر علیی، أحسن ما نوقع سوا»
این شاید همان شکافی باشد که ناصح امین از آن میگفت.
«صوت الحریه بیبقی أعلی، من کل الأصوات»
قدر دوست داشتنش بیش از این دلتنگی بیحدّست،
آنقدر که به نبودش در این حزن عظیم راضیترم.
مشتی گرت از خاک وطن هست ... بسر کن
از کارمند علم بودنم میگفتم،
گفت: همیشه بهترین اتفاقها را با بدترین تعابیر به ابتذال میکشی.
درست میگفت؟
کجا، آموختن آغازی جز تخریب ساختههای موجود دارد؟
sudo apt install software-properties-common
sudo add-apt-repository universe
نیاموختی ریحانه، نیاموختی.
پس کدامین نعمت پروردگارت را تکذیب میکنی؟
میبینی،
حال که دانستم چه بیش از این علم دقیقه دلربایی میکند،
جسارت ترک این محبوب نخستین را ندارم.
شاید هم جسارت از ایمانی باشد که ریحانه ندارد.
اگر چه عرض هنر پیش یار بیادبیست ...
هرچند برای ریحان هم باورش سختست که ریحانه روزی چنین اندیشیده!
بعید میدانم قدم زدن میان این باغ انار و گردو هم به قدر نسیمهای پاییزی در کنار آن پنجره اتاق سیزدهم ریحان را مست کند.
تا در این آشفتگی بیکران چه مقدّر شده باشد.
شاید هم نمیدانست ریحانه به اندازه همه کتابهای نخوانده نادانست.
آنجا ببر مرا که شرابم نمیبرد
فارغ از آنکه سخن پایان قلم باشد و یا قلم پایان سخن،
تنها هوس اینروزها نه سخن ، که لغزاندن گچ بر تختهایست.
میترسم از نشانههایی که در مقابل باورهایم ظهور میکنند.
مگر نگفته بودند
... إنْ کانَ وَعْدُ رَبًِنا لَمَفْعُولا
نوازش تارهایی که بر تراشیده دست ریحانه نشستهاند.
چه آرزوی محالی.
شاید این بهت عظیم از آیات کیهان هم ده رکوع بخواهد.
آرزو،
ایمان به این بود که،
پرواز از سکوت پیله است نه هیاهوی کیله.
... چون نیک بنگری همه تزویر میکنند
مگر نه اینکه هرکس مسئول گل خودش است،
تو بگو، ریحان مسئول ریحانه بود یا ریحانه مسئول ریحان
که این شد؟