اصطرلاب

مست میکند مرا اندیشه فرزند تمدّنی بودن که تجلیگاه هنر اسلامی شد

اصطرلاب

مست میکند مرا اندیشه فرزند تمدّنی بودن که تجلیگاه هنر اسلامی شد

حسیس

از مستانگی ژیروسکوپها مینوشتم که سیاوش گفت:

هرکو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز ...

برید

نمیدانم ناخوشایندی اتفاقات متواتر این سی و چند روز حقیقیست یا در نگاه ریحانه اشکالیست.
صبح حافظ میگفت:

چو عندلیب فصاحت فروشد ای [ریحان]
تو قدر او به سخن گفتن دری بشکن

محیل

آقای دکتر،
شریعتی که از ذبح اخلاق به پایش جان گرفته باشد، جز آنچه امیرکلام پوستین وارونه‌اش خواند چیست؟
مگر نه اینکه محمد امین گفت 
إنّما بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ مَکارِمَ الْأخْلاقْ.
و مگر جز برای اخلاق شمشیر علی در برابر مکر عاص در نیام رفت؟

...

... إلّا مَنْ أتَی اللّهَ بِقَلْبٍ سَلیم


حقیق

شاید هم بی‌ثمری این کلمات از آنست که فارغ از اجزاء مجموعه مرادند.
شاید هم گوی بیانی برای ریحان تقدیر نشده.

عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد ...

بحح

وقتی نبودنت اختلالی میرا هم بر تعادل سیستم وارد نمیکند، بر بودنت دوباره تامّل کن ریحانه.

نسیم این چمن که دم ز باغ خلد میزند
خوشست ساز نغمه‌اش ولی صبا نمیشود

وغا

خلاصه اینروزها:
برای ریحانه و ریحان توان مبارزه نمانده،
یکی را معاف کن.

تا که قبول افتد و که در نظر آید

قسطاس

مهمّست که خود را به شنیدن دعوت کنیم و شنونده‌ را به سخن.
مهمّست.

هروقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

دمش

شروع بهار،

جز با نخستین نظر به ارغوانست؟

بی باده بهار خوش نباشد

مجمر

در بی هم‌سخنی،
سخن جز به ضرورت نشاید.

ازین مزوجه و خرقه نیک در تنگم

فسطاط


سلاما علی من غرسوا وروداً فی أرواحنا و رحلوا دون رعایتها ...


نمس

همانقدر که دروغ خوب آنیست که باورپذیر باشد،
احتمالا صداقت خوب هم آنست که چنان باشد.

تا تو نشوی رسوا آن سر نشود پیدا
کان جام نیاشامد جز عاشق رسوایی

اسطرلاب

وقتی ریحان (البته به حق) باغ را شدّاد خواند،
نمیدانست صبح صد و شصت و پنجم حافظ میگوید

شراب نوش و رها کن حدیث عاد و ثمود

و شب چهاردانهء مشتری در آسمانش میبیند.

به باغ تازه کن آیین دین زرتشتی  [ریحانه]

نأث

ما نه تنها در تاریخ،
بلکه در همین «حال» میان این آشنانمایان ناآشنا هم گم میشویم.

گفتی  از حافظ ما بوی ریا می‌آید
آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی

NETPB

میدانی،
آن هنگام که در عالم ذر، ریحان در صف تقسیمِ «سوال پرسیدن» هروله میکرد،
باغیّون* در صف تقسیم توهّم دانایی زنبیل گذاشته بودند.
سرانجام این تناقض میترساندم.

زانکه میگفتی نی‌ام با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود


* آدمهای بزرگ و کوچک باغ

حنی

اگر نشستن گچ روی لباست بیشتر از اتلاف وقت شنونده نگرانت میکند،
احتمالاً شایسته نام معلمی نیستی.

آشنایان ره عشق در این بحر عمیق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده

موضعیت

 سنجش یکسال عمر ریحانه در گرو ساعتی از عمر آن دیگری بود که به جد نگرفت و کار از کار گذشت.
ناراحتم. به غایت ناراحتم و حتی ... .
شاید هم از عدل زمینی بیش از این خواستن، خطا باشد.

حصاد

من، تشنه گفت و شنود از افقهایم.

تو بگو، کجاست مشتاق شنیدن و گفتن از آنها؟
وانگه به یک پیمانه می با من وفاداری کند.

سحر با باد میگفتم حدیث آرزومندی ...

قرطاس

چه سودست در دانستن اینکه غریبی ریحانه با میوه‌های این باغ از آنست که ریحان از باغ تفرجست و بس.
این هم بماند برای نگفتن.

آرزو صد کار مشکل باز پیش دل نهاد
ورنه بر من ناامیدی کار آسان کرده بود

اصغا

شاید رسیدن به یقین، پیش از شک،
همان جهل مرکب باشد.
شست و شویی کن و آنگه به خرابات خرام
تا نگردد ز تو این دیر خراب  آلوده

لیلی

دل  میخواهد توضیح دهد.
نمیدانم برای که، نمیدانم برای چه.

ندانمت به حقیقت که در جهان به چه مانی
جهان و هرچه در آنست صورتند و تو جانی

روزنه

پرده یکم. ده روز پیش، وقت رانندگی در دوربرگردان اندرزگو، در عالم خودم بودم و حافظ. چشمم افتاد به خانم راننده‌ای که از سمت راست سبقت بیجا میگرفت. رو به من کرد و زبانش را تا ته درآورد و من مبهوت حتی حوصله نکردم در دل چیزی بگویم. شاید انتقام ظاهرم را که مقابل خودش میدانست، میگرفت.

پرده دوم. چهار روز پیش، پیکی بابت یافتن گوشی نازنین دو میلیون مژدگانی طلب کرده بود. در آخر به نصفش راضی شده و رضایت نازنین را خواسته تا نانش حلال باشد!

پرده سوم. امروز ظهر، خانم راننده بنز فارغ از ظاهرم، با مهربانی گفت : «قربونت بشم، چرخ جلوت کم باده و افتاده». تشکر کردم و فکر کردم تا عصر دوام میاورد. دقایقی بعد نزدیک مرکز، رینگ به آسفالت رسید و آن دو ملک کارگر راهسازی بدون ابزار (آچار جک و ...) آنرا تعویض کردند. در پاسخ تشکرم گفتند وظیفه بوده. هنوز مبهوتم از طبع بلندشان.

پرده چهارم. امروز عصر، زاپاس پنج ساله که از ظهر به کار گرفته شده بود، بی‌معرفتی کرد و بازهم رینگ به آسفالت رسید. سرباز مجتمع مسکونی نیمه‌نظامی همان حوالی که علی‌الاصول میتوانست پاسخی ندهد، آپاراتی داخل مجموعه را به من نشان داد و مکانیک مذکور منصفتر از حد تصوّر.

حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز
خوشا کسیکه در این راه بیحجاب رود

شدّاد

این دومین تجربه رسیدن به دور بزرگیست که در نزدیک خردست.
باز هم همینجا.
نمیدانم عیب از ریحانه است یا جا.

من همان ساعت که از می خواستم شد توبه کار
گفتم این شاخ ار دهد باری پشیمانی بود

وثاق

در این اندیشه‌ام که چرا ریحانه تحریر «عین» در «غم» را به تحریرش در «علم» ترجیح میدهد؟!

تا نیابم آنچه در مغز من است
یک زمانی سرنخارم روز و شب

رغیبه

به سراغ من اگر میآیید،
با گل نرگس، خودنویس Midnight یا ساعت عقربه‌ای بندچرمی بیایید.

سخن غیر مگو با من معشوقه‌پرست
کز وی و جام می‌ام نیست به کس پروایی

BMS

آغاز این حزن آن بود که فیزیک را نه چنان که ریحان،
بل چنانکه غیر میخواهد، باید بخواهم.

ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از این

ابره

حیف نام بزّاز بر دلّالی که معنای «یک چارک» را نداند.

لیکن آنجا که غرض روی هنر پرده کشید
دین و دل میرمد و ذوق و ذکاء میمیرد

رحض

فرهنگ، هرچقدر هم فاخر،
اگر به فضیلتی اخلاقی منتهی نشود،

جز اسباب تفاخری موهوم نیست.

و اندر آن دایره سرگشته پابرجا بود

رهص

نمیدانی.
ریحانه دارد تمام میشود،
از سکوت ریحان در هیاهوی بی‌محل این باغ شدّاد.

نمیدانی.

فَدَعَا رَبَّهُ أَنِّی مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ

عنا

میدانی،
میاندیشم شاید رنجیدگی و تعب ۸۳ ایها برای معبود هم دلنشینست.
کسی چه میداند.
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی

دحض

دریغ که از چیستی ناوک شهاب سخنی نگفت،
آن زمان که برایم تقریر کرد

زجور چرخ چو حافظ بجان رسید دلت
بسوی دیو محن ناوک شهاب انداز

تعذیر

الها،
 فرهنگ را 
 نه دسیسه فریب وجدان،
که
 بنیان ایمان ریحان بخواه.

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

معاضدت

از دو گفتم،
تا از یک پرسیده شوم.
که نشد.

گمان مبر که بر آن دل قرار باز آید

خنیا

در این هیاهوی گوساله سامری،
اندوه رقص ژیروسکوپها مرا خواهد کشت.

... خاصه رقصی که در آن دست نگاری گیرند

مکمن

اله تقارن و شکستهایش،
ریحان شیفته را، نادان نظریه گروه مخواه.

که من دلشده این ره نه به خود میپویم

دهار

پناه بر خالق،
از دانسته‌ایی که ندانستنش بر من پسندیده‌تر بود.

نفسم میگیرد، که هوا هم اینجا زندانیست

نارا

بقطع سیاوش کمینه حدّی برای مهارت نوازندگان مطلوبش میانگاشت.
میاندیشم آیا ریحانه آن کمینه را در فیزیک دارد؟

زین قصه بگذرم که سخن میشود بلند

فصم

گویی آنها که جَعَلوا الْقُرْآنَ عِضین،
از خاطر برده‌اند که لایُمْکِنُ الْفِرارُ مِنْ حُکومَتِکْ.

گر طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیست
نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود

عوا

اینروزها آرزو، رفتن بر بام این آجرهای محصور میان درختان گردو و انار،

و فریادهای پیاپی از این مجلس معصیت اله است.

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
من چرا ملک جهان رو به جویی نفروشم

ملهم

کیهانشناسان، قومی که تمام نمیشوند:

پس از یک و ماه و نیم مصاحبت هر روزه با این مخلوقات، فهمم شد که بسان کودکی هستند مترصد لعبت زیبا و فاخری در دست کودک دانای دیگر. از پی تصاحب آن به هزاران حیلت، سعی بلامحلی در بهره از آن میکنند. لیک چون دانشش را ندارند، یا نابودش میکنند و یا در چاله‌ای رها. این رویه برخلاف ریسمان دوستانست که خود را ورای طبقه کارگری گرانش میدانند. همین لطف ریسمانیهاست که عیسای فیزیک را به کیش خویش میگذارد و موسایش را هم به کیش خویش.

خدایا، لعبت گرانش را تا میزانش در قیامت فیزیک، از شهود کیهانشناسان مصون دار، آمین.

دردا و حسرتا که عنانم زدست رفت
دستم نمیرسد که بگیرم عنان دوست

اُخرایی

الا ای خسرو گرانش کوانتومی حلقه،
دریغ که کلام سرزمین پارس نمیدانی تا برایت بخوانم

نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش

مهذّب

میدانی،
ارزش‌گذاری دوگانه بیش از دروغ عیان، ریحان را میفرساید.

لطف حق با تو مداراها کند
چونکه از حد بگذرد رسوا کند

فلق

بردباری در قبال فراموش شدن بمراتب سختترست،
امّا میسرتر، امکانپذیرتر.

... به ازین دار نگاهش که مرا میداری

گریوه

ترسناکست،
نترسیدن ریحانه را میگویم
.

مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی

رهبان

وقتی خاص بودن عام شد، تنها خاص عامیّتست.

حافظ آن ساعت که این نظم پریشان مینوشت
طائر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود

شدّاد

ابن مشغله*: مگر کجی تا ثریا هم میرود؟
و چون ریحانه گفت: میبینی که رفته،

در نگاه ریحان این سخن گذشت: تا ثریا را چه بدانیم.

گوهری کز صدف کون و مکان بیرونست
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد

* نادر ابراهیمی

وصاء

تا چه نشانگانی را شایسته سخن از فلسفه کیهان بداند،

نشانی از قدر سخنرانست.

مرغ زیرک چون به دام افتد تحمّل بایدش [ریحانه]

واصله

آنِ تحقق وعده‌ اله است به آذرباد.

[یا مَسْعود] إنّا نُبَشًِرُکَ بِغُلامٍ اسْمُهُ [پارسا]

گلپونه

اگر همزبانی و همفکری از محبت، صداقت و احترام نباشد، ارزانی صاحبش.
این نتیجه سالها پایبندی به سلسله‌ایست که گمان میکردم از آن دوستست.
[گرچه] خاموشی شب رفت و فردای دگر شد،
[امّا] من مانده‌ام ...

رهاوی

ما اندیشیدیم «بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی» 
و آنان «أنا بتنفس حریه، ما تقطع عنّی الهوا. و لاتزیدا کتیر علیی، أحسن ما نوقع سوا»

این شاید همان شکافی باشد که ناصح امین از آن میگفت.

«صوت الحریه بیبقی أعلی، من کل الأصوات»