نمیدانم ناخوشایندی اتفاقات متواتر این سی و چند روز حقیقیست یا در نگاه ریحانه اشکالیست.
صبح حافظ میگفت:
آقای دکتر،
شریعتی که از ذبح اخلاق به پایش جان گرفته باشد، جز آنچه امیرکلام پوستین وارونهاش خواند چیست؟
مگر نه اینکه محمد امین گفت إنّما بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ مَکارِمَ الْأخْلاقْ.
و مگر جز برای اخلاق شمشیر علی در برابر مکر عاص در نیام رفت؟
شاید هم بیثمری این کلمات از آنست که فارغ از اجزاء مجموعه مرادند.
شاید هم گوی بیانی برای ریحان تقدیر نشده.
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد ...
وقتی نبودنت اختلالی میرا هم بر تعادل سیستم وارد نمیکند، بر بودنت دوباره تامّل کن ریحانه.
خلاصه اینروزها:
برای ریحانه و ریحان توان مبارزه نمانده،
یکی را معاف کن.
مهمّست که خود را به شنیدن دعوت کنیم و شنونده را به سخن.
مهمّست.
هروقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
همانقدر که دروغ خوب آنیست که باورپذیر باشد،
احتمالا صداقت خوب هم آنست که چنان باشد.
تا تو نشوی رسوا آن سر نشود پیدا
کان جام نیاشامد جز عاشق رسوایی
وقتی ریحان (البته به حق) باغ را شدّاد خواند،
نمیدانست صبح صد و شصت و پنجم حافظ میگوید
شراب نوش و رها کن حدیث عاد و ثمود
و شب چهاردانهء مشتری در آسمانش میبیند.
به باغ تازه کن آیین دین زرتشتی [ریحانه]
ما نه تنها در تاریخ،
بلکه در همین «حال» میان این آشنانمایان ناآشنا هم گم میشویم.
گفتی از حافظ ما بوی ریا میآید
آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی
میدانی،
آن هنگام که در عالم ذر، ریحان در صف تقسیمِ «سوال پرسیدن» هروله میکرد،
باغیّون* در صف تقسیم توهّم دانایی زنبیل گذاشته بودند.
سرانجام این تناقض میترساندم.
* آدمهای بزرگ و کوچک باغ
اگر نشستن گچ روی لباست بیشتر از اتلاف وقت شنونده نگرانت میکند،
احتمالاً شایسته نام معلمی نیستی.
سنجش یکسال عمر ریحانه در گرو ساعتی از عمر آن دیگری بود که به جد نگرفت و کار از کار گذشت.
ناراحتم. به غایت ناراحتم و حتی ... .
شاید هم از عدل زمینی بیش از این خواستن، خطا باشد.
تو بگو، کجاست مشتاق شنیدن و گفتن از آنها؟
وانگه به یک پیمانه می با من وفاداری کند.
سحر با باد میگفتم حدیث آرزومندی ...
چه سودست در دانستن اینکه غریبی ریحانه با میوههای این باغ از آنست که ریحان از باغ تفرجست و بس.
این هم بماند برای نگفتن.
دل میخواهد توضیح دهد.
نمیدانم برای که، نمیدانم برای چه.
ندانمت به حقیقت که در جهان به چه مانی
جهان و هرچه در آنست صورتند و تو جانی
پرده یکم. ده روز پیش، وقت رانندگی در دوربرگردان اندرزگو، در عالم خودم بودم و حافظ. چشمم افتاد به خانم رانندهای که از سمت راست سبقت بیجا میگرفت. رو به من کرد و زبانش را تا ته درآورد و من مبهوت حتی حوصله نکردم در دل چیزی بگویم. شاید انتقام ظاهرم را که مقابل خودش میدانست، میگرفت.
پرده دوم. چهار روز پیش، پیکی بابت یافتن گوشی نازنین دو میلیون مژدگانی طلب کرده بود. در آخر به نصفش راضی شده و رضایت نازنین را خواسته تا نانش حلال باشد!
پرده سوم. امروز ظهر، خانم راننده بنز فارغ از ظاهرم، با مهربانی گفت : «قربونت بشم، چرخ جلوت کم باده و افتاده». تشکر کردم و فکر کردم تا عصر دوام میاورد. دقایقی بعد نزدیک مرکز، رینگ به آسفالت رسید و آن دو ملک کارگر راهسازی بدون ابزار (آچار جک و ...) آنرا تعویض کردند. در پاسخ تشکرم گفتند وظیفه بوده. هنوز مبهوتم از طبع بلندشان.
پرده چهارم. امروز عصر، زاپاس پنج ساله که از ظهر به کار گرفته شده بود، بیمعرفتی کرد و بازهم رینگ به آسفالت رسید. سرباز مجتمع مسکونی نیمهنظامی همان حوالی که علیالاصول میتوانست پاسخی ندهد، آپاراتی داخل مجموعه را به من نشان داد و مکانیک مذکور منصفتر از حد تصوّر.
این دومین تجربه رسیدن به دور بزرگیست که در نزدیک خردست.
باز هم همینجا.
نمیدانم عیب از ریحانه است یا جا.
در این اندیشهام که چرا ریحانه تحریر «عین» در «غم» را به تحریرش در «علم» ترجیح میدهد؟!
آغاز این حزن آن بود که فیزیک را نه چنان که ریحان،
بل چنانکه غیر میخواهد، باید بخواهم.
حیف نام بزّاز بر دلّالی که معنای «یک چارک» را نداند.
لیکن آنجا که غرض روی هنر پرده کشید
دین و دل میرمد و ذوق و ذکاء میمیرد
جز اسباب تفاخری موهوم نیست.
و اندر آن دایره سرگشته پابرجا بود
نمیدانی.
فَدَعَا رَبَّهُ أَنِّی مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ
دریغ که از چیستی ناوک شهاب سخنی نگفت،
آن زمان که برایم تقریر کرد
در این هیاهوی گوساله سامری،
اندوه رقص ژیروسکوپها مرا خواهد کشت.
... خاصه رقصی که در آن دست نگاری گیرند
اله تقارن و شکستهایش،
ریحان شیفته را، نادان نظریه گروه مخواه.
پناه بر خالق،
از دانستهایی که ندانستنش بر من پسندیدهتر بود.
نفسم میگیرد، که هوا هم اینجا زندانیست
بقطع سیاوش کمینه حدّی برای مهارت نوازندگان مطلوبش میانگاشت.
میاندیشم آیا ریحانه آن کمینه را در فیزیک دارد؟
زین قصه بگذرم که سخن میشود بلند
گویی آنها که جَعَلوا الْقُرْآنَ عِضین،
از خاطر بردهاند که لایُمْکِنُ الْفِرارُ مِنْ حُکومَتِکْ.
و فریادهای پیاپی از این مجلس معصیت اله است.
کیهانشناسان، قومی که تمام نمیشوند:
پس از یک و ماه و نیم مصاحبت هر روزه با این مخلوقات، فهمم شد که بسان کودکی هستند مترصد لعبت زیبا و فاخری در دست کودک دانای دیگر. از پی تصاحب آن به هزاران حیلت، سعی بلامحلی در بهره از آن میکنند. لیک چون دانشش را ندارند، یا نابودش میکنند و یا در چالهای رها. این رویه برخلاف ریسمان دوستانست که خود را ورای طبقه کارگری گرانش میدانند. همین لطف ریسمانیهاست که عیسای فیزیک را به کیش خویش میگذارد و موسایش را هم به کیش خویش.
خدایا، لعبت گرانش را تا میزانش در قیامت فیزیک، از شهود کیهانشناسان مصون دار، آمین.
الا ای خسرو گرانش کوانتومی حلقه،
دریغ که کلام سرزمین پارس نمیدانی تا برایت بخوانم
میدانی،
ارزشگذاری دوگانه بیش از دروغ عیان، ریحان را میفرساید.
بردباری در قبال فراموش شدن بمراتب سختترست،
امّا میسرتر، امکانپذیرتر.
وقتی خاص بودن عام شد، تنها خاص عامیّتست.
حافظ آن ساعت که این نظم پریشان مینوشت
طائر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود
در نگاه ریحان این سخن گذشت: تا ثریا را چه بدانیم.
نشانی از قدر سخنرانست.
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمّل بایدش [ریحانه]
اگر همزبانی و همفکری از محبت، صداقت و احترام نباشد، ارزانی صاحبش.
این نتیجه سالها پایبندی به سلسلهایست که گمان میکردم از آن دوستست.
[گرچه] خاموشی شب رفت و فردای دگر شد،
[امّا] من ماندهام ...
ما اندیشیدیم «بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی»
و آنان «أنا بتنفس حریه، ما تقطع عنّی الهوا. و لاتزیدا کتیر علیی، أحسن ما نوقع سوا»
این شاید همان شکافی باشد که ناصح امین از آن میگفت.
«صوت الحریه بیبقی أعلی، من کل الأصوات»