روزها میگذرد با قدمهای تنها در باغ،بدون ذرهای تعقّل، ذرهای تعشّق.سیاوش میگفت،
با اینهمه از سابقه، نومید مشو
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیستروم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم